تصویر هدر بخش پست‌ها

شهر راز آلود

سلام به همگی ورود شمارو به این شهر راز آلود و جالب خوشامد میگم قراره اینجا خیلی به ما خوش بگذره اینجا همه چیز هست بهتر بگم هرچی که تو بخوای هست

واقعا متن قشنگی

| زهره

می نویسم سر خط دفتر خویش نام پر‌‌ رمز و راز تورا سپس با خطی خوش می نویسم داستان تورا داستانی که نه ابتدا دارد و نه انتها، داستانی که سالیان دور طول میکشد . این داستان را می‌توان کوتاه گفت و‌می‌توان بلند گفت. هرکسی که تورا عشق خویش میداند این را با بلندی صدایی میخواند.که تو خدایی و آفریننده ای. پس این داستان‌ را با نام تو و یادتو آغاز میکنم.

بنام آفریننده هزار یک دین.بنام آفریننده هزارویک زبان،بنام آفریننده همه آدمیان،:بنام ایزد دانا

بگذارید با بخش کوچکی از طبیعت بنام پروردگار داستان خویش را شروع کنم، چشمانم را می بندم  نفسی عمیق می کشم و آن را برای ثانیه ای درون سینه خود اسیر میکنم سپس به آن مجوز آزادی میدهم نوری سفید از دور به چشم میآید  آن نور با لطافت خویش چشمانم را نوازش میکند تا به سویش روم چشمانم را در دنیای خیال خود می گشایم  در دنیایی که هیچ هد و اندازه ایی ندارد نسیمی خنک که از جانب یار بر سر و رویم دستی می‌کشد اومن را نوازش میکند نگاهی به علف ها می اندازم که در لابه لای پایم با من بازی میکنند آنها من را آرام میکنند  آرامش محض او ناگفتنی است. سرم را بالا می آورم و قله های سفید پوش را میبینم که دامنه سبز او تپه هایی گل آرایی شده دارند . دشت های بیکران . سبزی ناز درختان خود را بر روی چمن ها می کشانند و زمین را نوازش میکنند. جوی بار آبی که سر چشمه اش آبشاری که آبش را از قله میگیرد و چون جوانان با وقار جریان داشت که زیبایی اش با تو سخن میگفت . چشمانم از شوق این همه زیبایی بدون اشک پلک میزند و شروع به گریه میکند که باد می آید و اورا از روی گونه های بر میدارد  و من را در آغوش میگیرد بدون آنکه چیزی احساس کنم با نرمی و لطافت من را در آغوش میگیرد .:تا العان به چشم چه دیدی؟ من تنها چیزی که دیدم یزدان پاک بود خدا بود و الله. تنها و تنها اورا دیدم او بود که مادام مرا نوازش میکند شاید گویی که ما قادر به دیدن خدا نیستیم ولی این سخن اشتباه است . یزدان پاک مادام در کنار ما است و هرگز مارا تنها نمی گذارد.  میگویی آن را به چشم نمی بینی ولی او مادام جلوی چشم توست کافیست که چشم ذهنت را بگشایی تا بتوانی آن را ببینی و آن زمان است که ابر چشمانت شروع به بارش میکند . ما میگوییم که بر روی زمین بزرگ شده ایم اما این اشتباه است ما در دامان خدایی بزرگ شده ایم که هرگز چشم از فرزندانش بر نداشته است.

 

با تشکر از دوست عزیزم و نویسنده این متن زیبا :: فاطمه جمشیدی راد

پرونده قتل

| زهره

سلام دوستان اومدم که یه پرونده قتل که هنوز هم جوابش پیدا نشده بگم آماده اید

 

این پرونده مربوط به سال ۱۹۹۲ در یک خانه است که داخل این خانه یک خانواده چهار نفره زندگی میکردن این خانواده دو فرزند پسر داشت که ظاهرا پسر بزرگ تر از برادر خودش بدش میو مده. اول همه چیز عادی بودهولی یه روز پسر کوچک از خواب میپره و تنها سه کلمه بیشتر نمیگه میخ،چکش،چوب پدر و مادر اول متوجه حرف های پسر نمیشن ولی کمی که میگذره پدر و مادر خیلی نگران فرزند خودشون میشن چون هیچ کلمه جز اون سه حرف نمی زنه تا اینکه یه شب صدای جیق از اتاق پسر کوچیک میاد وقتی میرن میبین در اتاق قفل و فقط صدای جیق میاد خانواده  هرکاری که میکنن نمیتونن در اتاق باز کنن تا پس از کمی صدایی دیگه نمیاد و در اتاق باز میشه وقتی خانواده وارد اتاق میشن جسم بی جون پسرشونو روی زمین غرق در خون میبینن که میخ های زیادی درون بدن پسر فرو رفته و یک چکش هم آنجا بود .

 

بنظر شما چه اتفاقی برای پسر افتاده؟

نظرسنجی

| زهره

سلام لطفا داخل نظر سنجی شرکت کنید و بهم بگید که دوست دارید به عنوان اولین پستم رمان بنویسم یا معما بزارم یا هرچیزی که شما دوست دارید پس لطفا بهم بگین 

 

 

 

 

 

 

 

و احتیاج شدید به یک نویسنده دارم هرکسی که دوست داره بهم پیام بده